عاشقانه ها
عاشقانه ها

عاشقانه ها

.......

خانم شماره بدم؟ 

خوشگله برسونمت؟ 

دیگر از این حرفها و نگاه های هرزه خسته شده بود دلش گرفته بود بغض داشت 

به امامزاده ی سر راهش پناه برد چادری برداشت و سر کرد و داخل شد 

شروع کرد به گریستن و درد و دل کردن....ناگهان به خود آمد خوابش برده بود سراسیمه بیرون آمد 

همه چیز فرق کرده بود دیگر از نگاه های هوس آلود خبری نبود با خود اندیشید یعنی خدا به این زودی دعایش را اجابت کرده است؟ 

ناگاه متوجه شد چادر امامزاده روی سرش است....

نظرات 1 + ارسال نظر
سپیده جمعه 31 خرداد 1392 ساعت 21:36

آفرین، خیلی قشنگ بود.خیلی خوشم اومد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد