گاهی دلت میخواد همه بغض هات از توی نگاهت خونده بشه...
میدونی که جسارت گفتن کلمه هارو ندای...
اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری یا جمله ای مثل:چیزی شده؟؟؟
اونجاست که بغضت رو با لیوان سر میکشی و با لبخندی سرد میگی:
نه,هیچی....
چقدر کم توقع شده ام...
نه آغوشت را میخواهم
نه یک بوسه
نه حتی بودنت را...
همین که بیایی و از کنارم رد شوی کافیست...
مرا به آرامش میرساند
حتی اصطکاک" سایه هایمان"!!!!
دکتر شریعتی:
خالق من "بهشتی"دارد نزدیک,زیبا و بزرگ
و "دوزخی" دارد گمانم کوچک و بعید
و در پی دلیلیست که ببخشد ما را.....
چه اشتباه بزرگیست تلخ کردن زندگیمان برای کسی که در دوری ما دارد شیرین ترین لحظات زندگی اش
را سپری میکند.............
او هم آدم است..
اگر دوستت دارم هایت را نشنیده گرفت غصه نخور
اگر رفت گریه نکن
یک روز چشمهای یک نفر عاشقش میکند
یک روز معنی کم محلی را میفهمد
یک روز شکستن را درک میکند
آن روز میفهمد آه هایی که کشیدی
از ته ته قلبت بوده!!!!
میفهمد شکستن یک آدم تاوان سنگینی دارد..........
باید عاشق باشی تا بفهمی نگاه سرد یعنی چی
دست سرد یعنی چه
حرف سرد یعنی چه
در مقابل دوستت دارم گفتنت سکوت سرد یعنی چه
باید عاشق باشی تا بفهمی گرمای حرف و نگاه و دستت وقتی به سرمای او برخورد میکند
چگونه روزگارت بخار میشود
قطره ای میشود و......!!!
همیشه بهم میگفت زندگیمی..
وقتی رفت بهش گفتم:مگه من زندگیت نبودم؟؟؟؟
جواب داد:آدم برای رسیدن به عشقش باید از زندگیش بگذره!!!!
دیگر نمیگویم :
گشتم نبود نگرد نیست
چرا اتفاقا بود
ولی مال من نبود
بگذار دیگری بگردد
شاید مال
او باشد
وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست
نگفتم:((عزیزم این کا را نکن))
نگفتم:برگرد و یک بار دیگر به من فرصت بده
وقتی پرسید دوسش دارم یا نه رویم را برگرداندم.
حالا او رفته و من
تمام چیزهایی که نگفتم را میشنوم.
نگفتم:عزیزم متاسفم چون من هم مقصر بودم
اختلاف ها را کنار بگذاریم چون تمام آنچه میخواهیم عشق و وفاداری و مهلت است.
گفتم:اگر راهت را انتخاب کرده ای من سد راهت نخواهم شد
حالا او رفته و من تمام آنچه نگفته ام را میشنوم
او را در آغوش نگرفتم و اشک هایش را پاک نکردم
نگفتم:اگر تو نباشی زندگی ام بی معنی خواهد بود
فکر میکردم از تمام آن بازی ها خلاص خواهم شد
اما حالا تنها کاری که میکنم
گوش دادن به چیزهایی است که نگفتم
نگفتم:بارانی ات را درآر...
قهوه درست میکنم و با هم حرف میزنیم
نگفتم جاده بیرون خانه طولانی و خلوت و بی انتهاست...
گفتم:خدانگهدار موفق باشی خدا به همراهت
او رفت
و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چیزهایی که نگفتم زندگی کنم...
میترسم
کسی بوی تنت را بگیرد
نغمه دلت را بشنود
و تو خو بگیری به ماندنش!!!
چه احساس خط خطی و مبهمی است
این
"عاشقانه"های من...
آنکه ویران شده از یار مرا میفهمد
آنکه تنها شده بسیار مرا میفهمد
چه بگویم که چنان از تو فرو ریخته ام
که فقط ریزش آوار مرا میفهمد
خوشا به حال لک لکا که خوابشون"واو" نداره...
خوشا به حال لک لکا که عشقشون"قاف" نداره...
خوشا به حال لک لکا که مرگشون"گاف"نداره...........
خوشا به حال لک لکا که "لک لک اند"....
دیگر نه بحث میکنم
نه توضیح میخوام
نه دنبال دلیل میگردم
فقط میبینم.....
و.....
فاصله میگیرم
و
سکوت میکنم!!!
نمیتوانم به ابرها دست بزنم,به خورشید نرسیده ام.
هیچ گاه کاری را که تو میخواستی انجام ندادهام.
دستم را تا جایی که تو میخواستی دراز کردم شاید بتوانم آنچه تو میخواستی به دست آورم.
انگار من آن نیستم که تو میخواهی.
برای اینکه نمیتوانم به ابرها دست بزنم یا به خورشید برسم.
نه,نمیتوانم ابرها را لمس کنم یا به خورشید برسم.
نمیتوانم به عمق افکارت راه یابم و خواست های تو را حدس بزنم.
برای یافتن آنچه تو در رویا در پی آنی,کاری از من بر نمیآید.
میگویی آغوشت باز است
اما خدا میداند برای چه کسی.
نمیتوانم فکرت را بخوانم یا با رویاهای تو باشم.
نمیتوانم رویاهایت را پی گیرم یا به افکارت پی ببرم.
دلم میخواهد کسی را بیابی تا بتواند کارهای نا تمام مرا به انجام رساند
راهی را که من نیافتم او بیابد و برای تو دنیای بهتری بسازد.
من نمیتوانم ...نمیتوانم..
نمیتوانم زمان را به عقب برگردانم تا دوباره به چند ماه پیش پا بگذاری
نمیتوانم زمین های بی حاصلت را دوباره سبز کنم.
نمیتوانم بار دیگر درباره آنچه قرار بود چنان باشد و اکنون چنان نیست,حرف بزنم.
پس با من وداع کن و به پشت سرت نگاه نکن
هر چند در کنار تو روزهای خوشی را پشت سر گذاشتم
افسوس!من آن نیستم که بتواند با تو سر کند.
اگر کسی حال و روز من پرسید بگو,زمانی با من بود.
اما هیچگاه دستش به ابرها نرسید.
نمیتوانم به ابرها دست بزنم یا به خورشید برسم
وقتی خواستن ها بوی شهوت میدهند,وقتی بودن ها طعم نیاز دارند,وقتی تنهایی بی هیچ یادی از یار با هر کسی پر میشود,وقتی نگاه های هرزه به هر سو روانه میشود,وقتی غریزه احساس را میپوشاند,وقتی انسان بودن آرزویی دست نیافتنی میشود.....
دیگر نمیخواهمت......نه تو را و نه هیچکس دیگر را...........
دختر زیبایی بود و پدر برای پول شبها او را میفروخت...
دختر یک شب از خانه فرار کرد و پیش حاکم شهر رفت و شرح ماجرا کرد حاکم هم دختر را پیش زاهد شهر برد تا در امان باشد.اما افسوس که زیبایی دختر اراده زاهد را هم سست کرد و زاهد هم به او تجاوز کرد دختر نیمه عریان از خانه زاهد فرار کرد و سر راه توی جنگل به سه پسر مست برخورد...
پسرها با دیدن وضع دختر گفتند:تو این وقت شب اینجا چه مکیکنی؟؟؟
دختر ماجرا را شرح داد و آن پسرها دختر را به خانه ی خود بردند دختر از ترس اینکه انها چه بلایی بسرش خواهند آورد خوابش برد...
صبح دختر دید اطرافش پوستین هاییست برای پوشیدن و ملاحظه کرد آن سه پسر بیرون از خانه از سرما مرده اند...پس به دروازه شهر رفت و در آنجا آواز سر داد که:
از قضا اگر حاکم این شهر شدم/خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد/تا نگویند مستان ز خدا بی خبرند....
به خاطر هیچکس دست از "ارزش هایت" نکش...
چون زمانیکه آن فرد از تو دست بکشد تو میمانی و یک "من"بی ارزش!!!
آهای پسر!گوش کن تا برات بگم..آره!!!برای تو که من دخترو آهن پرست خطاب میکنی..
آره من آهن پرستم تا زمانی که توی پسر به جای اینکه بهم بگی سلام خانم محترم میگی:"سلام بخورمت."من آهن پرستم چون تو زمانیم که زمین میخورم و میای دستم بگیری و بلندم کنی قصدت به جای کمک دادن شماره تلفنه...خفه شو نگو نه که اگه اینطور بود دست پیرمردا و بجه هارو میکرفتی و کمک میکردی بهشون یا پا میشدی توی اتوبوس پیرمرد روی صندلی بشینه...
من آهن پرستم چون تویی که اسمتو مرد گذاشتی انقدر پستی که تا رنگ... خانم هارو میفهمی اما خبر نداری بچه توی شکم زنت داره تکون میخوره و امون زنتو بریده...
من آهن
پرستم چون به جای اینکه منو برای اخلاق و متانتم انتخاب کنی منو برای شهوت رانیت انتخاب میکنی..
اما یادت باشه هنوزم دخترایی هستن که خیلی مردن و آهن پرست نیستن
به شرطی که جناب عالی "آ د م"باشی نه حیوون....
تا به خودم اومدم دیدم عاشقش شدم طوری که روزها به هر بهانه ای حتی موقعی که کلاس نداشتم میرفتم دانشگاه تا ببینمش...
اما اون انگار از سنگ آفریده شده بود یا نمیدونم انگار کوهی از یخ بود از بی احساسی بودناش و بی توجهیاش یخ میکردم...
میدونست دوسش دارم اما نمیدونم چرا به روی خودش نمیاورد؟؟؟؟
روزها میگذشت و من در تب عشقش میسوختم و فکر میکردم این دیدارا همیشگیه اما وقتی گفت:من این ترم فارغ التحصیل میشم تازه فهمیدم که دیگه قراره نبینمش!!!وای که این سکوت سرد فاصله چقدر تنم رو میلرزوند...."یعنی دیگه نمیبینمش؟؟؟؟وایییی خدای من!!!!"
به نبودنش که فکر میکردم میسوختم.دوست داشتم برم جلو بگم:بابا منو دوست داری یا نه؟؟؟؟دارم از بلاتکلیفی میمیرم
اما جرات نداشتم هر وقت میدیدمش تنم که نه دلم میلرزید و اشک تو چشام جمع میشد....
واااااااییی که روز آخر چقدر چشماش رویایی شده بود...هنوز یاد اون چشاش آتیشم میزنه....اون روز یاد روزایی افتادم که چه ساده ازشون گذشتم و بودنشو نفهمیدم....میگن دل به دل راه داره پس اونم حتما دوم داشته اما کاش بهم احساسشو میگفت...اما نگفت و خداحافظی کرد و رفت منم پشت سرش دست که نه دل تکون دادم و به جای آب اشکی ریختم که از آب زلالتره که شده به اندازه ی یه دیدار ساده دوباره بیاد و ببینمش اما نیومد....
حالا دیگر هوا را هم به امید هم نفسی با او تنفس میکنم...
حالا میدونم که بیتابم نمیشه و بهم فکرم نمیکنه دیگه باید یکی بهم بگه:فراموشیت مبارک...
حالا من موندم و یه کوله بار خاطره و حسرت روزایی که در کنارش بودنو از دست دادم و یه بلاتکلیفی کشنده که دوستم داره یا نه؟؟؟؟
(برای س.ف)
روزا براش چه کارا که نمیکرد...هر جا میشست یا میرفت نگاهای سنگینش رو روی خودش حس میکرد...
چه مزه ها و شوخیا و زبون هایی ریخت تا دختر بهش جواب بده و باهاش دوست بشه...
روزای اول بهش میگفت بی احسلسی و به من علاقه نداری...دخترم جواب میداد نه...نه.. به خدا ایبنطور نیست من اگه بی احساس به تو بودم که باهات دوست نمیشدم ....
رفته رفته دختر دلبسته ی پسر شد اما ....
پسر,پسری نبود که او فکرش را میکردو رابطه رو به سیاهی کشیده شد
با اینحال انقد دوسش داشت که حاضر شد از خط قرمزای زندگیش بگذره و تن به هوس های پسر بده چون پسر و حرفاش براش مهم بود اما وقتی هوس بازیش تموم شد و عاشقش کرد بهش گفت:ما به درد هم نمیخوردیم...یه کم منطقی باش...
اما اون لعنتی نمیدونست احساس منطق حالیش نمیشه...
حالا هفته هاست که رفته و فقط دختر مونده و یه کوله بار خاطره فراموش نشدنی....
"تف به ذات این جور پسرا........."
پیکت را ببر بالا و بنوش....
به سلامتی فاحشه های شهرمان که جز خود کسی را نفروختن...............
دردناکترین قسمت یه رابطه میدونی کجاست؟
اونجاشه که یه روز بفهمی "تو"فقط گزینه روز مباداش بودی.............