....

دختر زیبایی بود و پدر برای پول شبها او را میفروخت... 

دختر یک شب از خانه فرار کرد و  پیش حاکم شهر رفت و شرح ماجرا کرد حاکم هم دختر را پیش زاهد شهر برد تا در امان باشد.اما افسوس که زیبایی دختر اراده زاهد را هم سست کرد و زاهد هم به او تجاوز کرد دختر نیمه عریان از خانه زاهد فرار کرد و سر راه توی جنگل به سه پسر مست برخورد... 

پسرها با دیدن وضع دختر گفتند:تو این وقت شب اینجا چه مکیکنی؟؟؟ 

دختر ماجرا را شرح داد و آن پسرها دختر را به خانه ی خود بردند دختر از ترس اینکه انها چه بلایی بسرش خواهند آورد خوابش برد... 

صبح دختر دید اطرافش پوستین هاییست برای پوشیدن و ملاحظه کرد آن سه پسر بیرون از خانه از سرما مرده اند...پس به دروازه شهر رفت و در آنجا آواز سر داد که: 

از قضا اگر حاکم این شهر شدم/خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد  

وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد/تا نگویند مستان ز خدا بی خبرند....

نظرات 2 + ارسال نظر
s.f دوشنبه 17 تیر 1392 ساعت 13:58

موقعی که داشتم متنو میخوندم از زیباییش مو به تنم سیخ شد،جدی میگم.
خیلی زیبا بود.خیلی...

masoud یکشنبه 16 تیر 1392 ساعت 20:45 http://greenoranoos.blogsky.com/

سلام
فک کنم این بهترین داستانیه که این روزا تو نت خوندم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد