داستان قلب و عقل

جلسه محاکمه عشق بود و قاضی عقل...
و عشق محکوم به تبعید به دورترین نقطه ذهن شده بود
یعنی فراموشی..
قلب تقاضای عفو عشق را داشت
ولی همه اعضا مخالف بودند..
قلب شروع کرد به طرفداری از عشق..
آهای عقل مگر این تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن اورا داشتی..؟
آهای گوش مگر این تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی..؟
یا تو ای لب مگر این تو نبودی که در آتش بوسه زدن به او میسوختی..؟
دستها, پاهاو...با شما ها هستم؟
حالا چی شده که با اون مخالف هستید..؟
همه اعضا رو برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه دادگاه را ترک کردند
تنها عقل و قلب در جلسه ماندند..
عقل گفت: دیدی قلب همه از عشق بیزارند..
ولی من متحیرم با وجود اینکه عشق بیش از همه تو را آزرده چرا هنوز از او حمایت میکنی..؟؟؟؟
قلب نالید که من بدون وجود عشق دیگر قلب نخواهم بود..
وتنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند..
و فقط با عشق میتوانم یک قلب واقعی باشم

پس من همیشه از او حمایت میکنم حتی اگر نابود شوم

نظرات 1 + ارسال نظر
سپیده سه‌شنبه 8 مرداد 1392 ساعت 14:31

بسیار زیبا
لایییییییییییییییییییییییییییییک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد