مجنون


جمعه 31 شهریور 1391
ن : افتخاری نظرات 6

مولای ما علی



 

ای دل!غمین مباش که مولای ما علی است

مولای ما غمیده ی عالم

غم ما پیش او هیچ

ای چشم!ببار اشک هایت را

بر دستان پینه بسته علی

ای جان!فریاد زن شور شیدایی ات را

تا جان بداند اسطوره ات علی است!



جمعه 31 شهریور 1391
ن : افتخاری نظرات 5

حسرت



آن روز که بچه ها بزرگ شدند،

من کودکانه

کودکی ام را

در دستانم فشردم

اما

در دستانم

چیزی جز حسرت نماند!!!



دوشنبه 27 شهریور 1391
ن : افتخاری نظرات 3

آن شب با ستاره ها...



همیشه اتفاق نمی افتد،اما آن بار اتفاق افتاد...یکباره خودم را از ردیف

ماشین هایی که با چراغ روشن پشت سر هم وبا عجله به سوی کلان

شهر می رفتند،جدا کردم...کنارکشیدم وایستادم...کویربود وبوته های

خاروآسمان شب...

سال ها بود که فرصت نکرده بودم،اما این بار اتفاق افتاده بود ومن

دور از همه هیاهوی شهر،آرام آرام سرم را بالا آوردم وبه آسمان نگاه

کردم...خارق العاده بود؛پراز نور...ستاره هایی که با تو حرف می زنند

وحالت را می پرسیدند...می گفتند کجا  بودی؟چرا دیرکردی...؟

واقعا غفلت کرده بودم و دیرزمانی بود که از این همه زیبایی و شکوه

دور مانده بودم...آدم ها بعضی مواقع آن قدر در چنبره  مشکلات روزمره

گرفتارمی شودکه دیگرعلت آمدن وبودنش از یاد می رود...همان جلوی پایت

را نگاه می کنی و بعد در ازدحام جمعیت پر ماجرا گم می شوی...

اما آن شب اتفاق افتاده بود ومن پس از سال ها یکباره خودم را از زنجیره

آدم ها وماشین های سردر گم وعجول بیرون کشیده بودم وحالا در شکوه

آفرینش غوطه می خوردم...

نقطه های نوری که هر کدام از آن ها دنیایی بسی بزرگتر وفراخ تر از آنچه

که امروز در آن بودم در خود داشتند...

چه بسا آن بالا ترها کسی مانند من،ازآن سوی دیگر به نظاره آسمان نشسته بود...!

و آن دیگری که به هردوی ما نگاه میکرد وشاید لبخند می زد...!

دلم گرفته بود من هم لبخند زدم...

«درآفرینش آسمان ها و زمین وآمد وشد شب وروز،نشانه هایی برای صاحبان عقل و

خرد است،آن ها که خدا را یاد می کنند و در اسرارآسمان ها و زمین می اندیشند...»

(سوره آل عمران)




دوشنبه 27 شهریور 1391
ن : افتخاری نظرات 4

سکوت



 

 

باز گلویم را می فشارد چیزی

نمی توانم فریاد برآورم

نمی توانم آن رانزد کسی بگویم

به سکوت پناه می برم

سکوتی

که همه چیز را غرق می کند در خود

سکوتی که از ابتدا با من بوده

ونقطه پایان زندگی ام خواهد بود!




یکشنبه 26 شهریور 1391
ن : افتخاری نظرات 1

داستان زندگی من ...



گفتی:(موجود شو!)

موجود شدم وعجزوناتوانی خود راباگریه اظهار کردم.وتوچه مهربان بودی که آفرینش مرا ازاول تابه آخر امضا کردی.

تونعمتی بالاتر از داشته هایم به من اعطا کردی.

به من فرصت دادی،قلم و کاغذ دادی تا زندگی خود را هرطورکه بخواهم،ترسیم کنم؛وارونه یا زیبا!!!



شنبه 25 شهریور 1391
ن : افتخاری نظرات 0

بدون مقصد...!!!



فقیر به دنبال شادی ثروتمند و ثروتمند به دنبال آرامش زندگی فقیر است،

کودک به دنبال آزادی بزرگتر و بزرگتر به دنبال سادگی کودک است؛

پیر به دنبال قدرت جوان و جوان در پی تجربه ی سالمند است.

خدایا!!!

کدامین پل در کجای دنیا شکسته که هیچکس به مقصد خود نمی رسد!؟

نایت اسکین



شنبه 25 شهریور 1391
ن : افتخاری نظرات 1

قسمت!؟



 

قسمت این است که در فاصله ها پیر شویم.

و اسیر شب تنهایی تقدیر شویم؛

قسمت این است که یک عمر مسافر باشیم.

تا از این دور زدن های زمان سیر شویم.



شنبه 25 شهریور 1391
ن : افتخاری نظرات 0

پرواز را بدان!





مثل پرنده ای باش که آواز می خواند روی شاخه ای لرزان،

شاخه می لرزد و پرنده هنوز میخواند...

چون اطمینان دارد که پرواز را به خوبی می داند.



شنبه 25 شهریور 1391
ن : افتخاری نظرات 0

مجنون



 

روزی مجنون از سجاده ی شخصی گذشت.

مرد نمازش را بشکست و گفت:

مردک!در حال راز و نیاز با خدا بودم،چرا این رشته را بریدی؟

مجنون لبخندی زد و گفت:

من عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم؛

تو چگونه عاشق خدایی و مرا دیدی؟



برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد