مگه با باد نسبتی داری؟
چقدر شبیه تو …
یک لحظه آمد مرا پیچاند و رفت …
یکی باید باشد که آدم را صدا کند به نام کوچک اش صدا کند یک جوری که حال آدم را خوب کند یک جوری که هیچ کس دیگر بلد نباشد یکی باید آدم را بلد باشد
گــاهی شهــری را... آرام دلـــی را... رابطـــه ای را… گــاهی همــه چیـــز را… به هــم می ریزنــد... این “غریبــه ” های لعنتـــی...
واقعا راست گفتی لعنتی ها
اما هنوز نوای دلخراش رفتنت گوشم را میازارد
تو هم دل شکسته ای بابا؟؟؟؟؟؟؟
مرگ از من ترسی ندارد که دارد در کوچه پابهپا میکند سیگاری دود من فعلاً جلوی پنجره ایستادهام رو به خیابان چشم به راه هر دو یعنی باران و تو حالا نسیم باد میشود زمزمة پرندگان پراکنده و در من این فکر پیدا که مردن چه آسان است چه دلپذیر برای مردمی که نه راهی به پیش دارند نه به پس و از بس سکندری خوردهاند خوردهاند به در و دیوار هیچ از آنها نمانده است جز تنی متلاشی جز روحی لت و پار اما مرگ بیخبر است از زیباییهای تو شباهتهای ما دلدادگی هر دو که دارد در کوچه پابهپا میکند و به این فکر که چرا این مردک از پا نمیافتد نمیافتد به حال و روز همه
یکی باید باشد که آدم را صدا کند
به نام کوچک اش صدا کند
یک جوری که حال آدم را خوب کند
یک جوری که هیچ کس دیگر بلد نباشد
یکی باید آدم را بلد باشد
گــاهی شهــری را...
آرام دلـــی را...
رابطـــه ای را…
گــاهی همــه چیـــز را…
به هــم می ریزنــد...
این “غریبــه ” های لعنتـــی...
واقعا راست گفتی لعنتی ها
اما هنوز نوای دلخراش رفتنت گوشم را میازارد
تو هم دل شکسته ای بابا؟؟؟؟؟؟؟
مرگ
از من ترسی ندارد
که دارد
در کوچه پابهپا میکند سیگاری دود
من
فعلاً جلوی پنجره ایستادهام
رو به خیابان
چشم به راه هر دو یعنی باران و تو
حالا
نسیم باد میشود زمزمة پرندگان پراکنده
و در من
این فکر پیدا
که مردن چه آسان است چه دلپذیر
برای مردمی که
نه راهی به پیش دارند نه به پس
و از بس
سکندری خوردهاند خوردهاند به در و دیوار
هیچ از آنها نمانده است
جز تنی متلاشی جز روحی لت و پار
اما مرگ بیخبر است
از زیباییهای تو شباهتهای ما دلدادگی هر دو
که دارد در کوچه پابهپا میکند و به این فکر
که چرا
این مردک از پا نمیافتد نمیافتد به حال و روز همه